سلام دوستان
خدمت شما عرض کنم که :
تاریخ حرکت: روز جمعه ،14 شهریور / 1393 ساعت 17 ،گلزار شهدا شهرستان نور .
یا علی
خدمت تمامی آرمانی های سابق و آرمانیهای آینده : سلام
دوستان قراره به زودی عازم شیم ،به لطف خدا شهریور 1393 وسومین سفر گروه .
از طریق سامانه یا شماره تماس یا پست الکترونیکی یا وبلاگ هر سوالی هست درخدمتیم .
رفیق راهید . بسم الله ....
یا علییکی از خانمهای روستا به ما گفته بود هر وقت یار همراه همیشه در روستا (سگ - این موجود دوست داشتنی ) را دیدیم،تکه ای نان به این گرامی بدهیم دیگرنه تنها با ما کاری نداشته ،بلکه محافظ ما هم خواهد بود .
القصه ما هر جا می رفتیم یه تکه نان همراهمون بود .
اما از دستاوردهای جهادی بگم که :
یه روز تو شهرمون تو خیابون یه سگ در پی بنده حقیر روان بود و ما خواستیم از تجربیات جهادیمون استفاده کنیم ،یه تکه نون بهش دادیم که این تجربه گران بار باعث شد تا مسیر خونه به دنبال ما بیاد و اگر راهنمایی یه بنده خدایی نبود ،سگ محافظ همیشگی ما از خونه به همه جا میشد .
نتیجه گیری اینکه : دوستان همه تجربیات ما همیشه قابل اجرا نیست و یه جور جواب نمیده ...
"خاطره یکی از خواهرای جهادگر- بدون دخل و تصرف "
(سلام آرمانیا ،دل ناگران بعضیای که خبری ازشون نیست شدیم ،نامه بدید . )
خدمت دوستانی که ازبی کیفیت بودن نانها داد وهوار دارندعرض کنم که:
بچه آرمانی هااونقدر براشون صرفه جویی مهمه که ازاضافه نونها برای سگهای محافظشون ،مدیونید فکر کنیدسگها دنبالشون می کردنا ،غذا تهیه می کردند،گاهی اوقات این نونها به اندازه اکسیژن مهم بود .
سلامتی اقلام حیاتی صلوات
سلام
بچه های جدید آرمانی زیاد توجیح نبودن و غذاها رو کامل میل نمی فرمودن ،تا اینکه پیر میدان آرمان (آرمانی پارسال و امسال و ان شا...سالهای بعد ) بهشون گفتن ،بخورید وگرنه در وعده بعد غذایی ،همین غذا در کنار غذای جدید خواهد بود و تا روزی که حتی یه قاشق از این غذا بمونه ،باید این رو در کنار غذاها ببینیم ،قیافه آرمانیای تازه دیدنی بودا .
(تشکر ویژه از پیر میدان آرمان بابت شفاف سازیشون ،خداوند همه بچه جهادی ها رو حفظ کنه ...)
یا علی
سلام
قضیه شربت که یادتونه ،عرضم به حضور دوستان که ما ناهار اون روز الویه داشتیم و چون حدود 48 ساعت قبل درست شده بود و میدونید که نباید مدت زمان طولانی غذاهای اینچنینی رو استفاده کرد ،شورای داخلی آشپزخانه مونده بودن با این الویه چه کنند،چون خدا درهای رحمتش رو به روی آرمانی ها باز کرده بود و روز نیمه شعبان رسیدیم و مردم روستا مراسم داشتن و انصافن چه خوراکی هایی از شیر برنج گرفته تانان برنجی تا حلوا و ... خلاصه بهمون حسابی رسیده بودن ،جایی برای غذایی به اسم الویه نبود ،پس اولویه ها رو با نانهای لواشی که از نور خریده بودیم بسته بندی کرده دورش هم یه کاغذهایی گذاشتیم و بچه های طراح هم روش طرح زده بودن و میلاد رو تبریک گفته بودن ،یعنی اساسی ظاهر سازیم ها ... :)
خب بریم سراغ مدرسه شیمیون
خلاصه ما تا شب درگیر بودیم ،اونجا تیر چراغ برق و اینجور چیزا نداره ،توصیفش هم که یادتونه دیگه ،ما رو حواس جمعی شما خیلی حساب کردیما ،روسفیدمون کنید .
تو نور دو تا گوشی که چراغ قوه داشت ،وسایل رو می بردیم سمت ماشین ،یکی از بچه ها تو تاریکی درختا رو با آدمها اشتباه می گرفت و هی می گفت ا چرا نمیرید شما ،من وسیله دستمه و یا اینکه من شما رو نمی بینم چرا ،می خواست بچه ها رو بترسونه میگفت ،نمیدونم چرا اینجا اینطوره و هواش یه جوریه و چرا درختهاش نزدیکه همه وما چند نفریم ،من کجام ،اینا کی هستن و ...
(در پرانتز بگم که از حق نگذریم کمی ترس رو تو شب داشت ،اینجاست که باید گفت آرمانیا نمی ترسند و نمی هراسند ،اصلن مغرور نیستیما ،درختهای شیمیون شاهدن ،باور کنید . )