جاج3
شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۵۳ ق.ظ
یه بنده خدایی هم بود ( به اسم فرمانده) بنده خدا خیلی خسته
بود تا وارد اسکان میشد دراز میکشید خوابش می برد.
یه بار هم خوابش برده
بود یه دفعه دیدیم چشماشو باز کرد یه نگاه به دور و برش انداخت بعد یه بشقاب که
نزدیکش بود رو گذاشت زیر سرش دوباره گرفت خوابید ما اول هنگ کرده بودیم بعد یه
دفعه هممون زدیم زیر خنده...
(باز به مرام تک منتظر آرمان ، آقا ما ممنونیم از خاطره تون خدا حفظت کنه)
یا علی
۹۲/۰۵/۱۹