گروه های جهادی آرمان

«آرمانخواهی ِ انسان مستلزم صبر بر رنجهاست
پس برادر خوبم، برای جانبازی در راه آرمانها یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین ِ انسان ها باشی»(م.آ)
جهت برقراری ارتباط از طریق رایانامه mbdmu@yahoo.com ،
سامانه پیامکی 30007090500500
شماره 09378075910با ما در ارتباط باشید.
منتظر نظرات و انتقاداتتون هستیم.
به ما بپیوندید

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

خاطره ی جهادی

شنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۱، ۱۱:۲۰ ق.ظ

خاطره ای از تولدی دوباره در عرصه جهادی

بسم الله


اولین باری که دیدمش،شبی بود که برای شهدای روستا مراسم گرفته بودیم.اون شب حالم اصلا خوب نبود.تا اونجا که میتونستم تو مراسم موندم.ولی دیگه وسطای مراسم حس کردم توانایی موندن تو اون محیط شلوغ رو ندارم.از جام بلند شدم ، آروم آروم رفتم به سمت در،در رو که باز کردم،برای اولین بار دیدمش.یه دختر کوچولوی بانمک با یه عینک ته استکانی.انقدر روسریش رو محکم گره زده بود که دو تا لُپاش از صورتش زده بود بیرون.چند قدم رفتم جلو تر.نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه بهش لبخند زدم.زل زده بود بهم.یه جوری نیگام میکرد.انگار با چشاش باهام حرف میزد.چشاش پر از هیجان و سرزندگی بود. من هنوز مات چشماش بودم که خندید و بهم سلام کرد.گفتم: سلام عزیزم،خیلی خوش اومدی،بفرما داخل.رفت داخل امام زاده.کفشم رو پوشیدم و رفتم به سمت محل اسکان.تا اونجا همش به این فکر میکردم که بچه های روستا چقدر پاک و دوست داشتنین،چقدر صاف و بی آلایشن. اما نه،بچه های شهر هم ،همینطورن.این ما هستیم که گاهی اوقات انقدر دچار روزمرگی زندگی میشیم که حتی یه لبخند رو از یه کودک دریغ میکنیم.اون شب هر چند حالم زیاد خوب نبود،اما حتی اون یه لبخندش باعث تسکین روحم شده بود.شاید اون شب خیلی راحت از کنارش گذشتم اما بعدها متوجه تاثیرش تو زندگیم شدم.یکی دو ساعتی،تنهای تنها،تو دل شب،به کلی چیزا فکر کردم.انبوه مسایلی که چنبره زده بود تو ذهنم و حتی ارزش فکر کردن هم نداشت.ولی باید با خودم حلش میکردم.انقدر خسته بودم که وسط فکر کردن خوابم برد.دیگه چیزی متوجه نشدم تا اینکه صدای در اومد.دو تا از بچه های گروه بودن.گفتن تو اینجا چیکار میکنی؟شام خوردی؟گفتم شام!؟!؟!؟اصلا متوجه گذشت زمان نشده بودم.مراسم تموم شده بود.باهاشون به امام زاده رفتم.وقتی رسیدیم بچه ها مشقول عکس انداختن بودن،همگی یه سیب تو دستاشون بود و سیب میگفتن و عکس میگرفتن.یکی هم دادن دست من.به اینور و اونور نیگاه میکردم تا شاید ببینمش،اما غتفل از اینکه همه ی مهمونا رفته بودن. اون شب گذشت......صبح روز بعد مثل هر روز با بیدار باش مسئول از خواب بیدار شدم.کلاس من ساعت 11:30شروع میشد.طبق معمول صبحانه رو خوردیم و یه سری کارای شخصی رو انجام دادم تا اینکه ساعت 11:30شد.رفتم سر کلاس بچه ها گفتن،یه دانش آموز جدید داری.

البته مهمونه،فقط امروز میمونه.گفتم خب کیه بهم نشونش بدید.باورتون نمیشه،خودش بود.همون دختر کوچولوی بانمک و دوست داشتنی.دوباره بهم لبخند زد و با یه هیجان فزاینده ای گفت:سلام خانوم معلم.گفتم سلام عزیزم،خوبی؟امیدوارم که امروز از کلاس لذت ببری...با خودش هیچ وسیله ای مربوط به کلاس نداشت،گفتم اشکالی نداره میتونی از مال من استفاده کنی.کلاس شروع شد.خیلی با استعداد بود و همچنین شیرین زبون.همه چیز رو همون لحظه ی اول متوجه میشد.ازش پرسیدم چرا از اول تو کلاسا شرکت نکردی؟گفت:من مال یه روستای دیگم.اومدم خونه ی عمه م .راست میگفت،عمه ش هم باهاش تو کلاش شرکت کرده بود. خلاصه کلاس تموم شد و خداحافظی کردیم،اما یه حسی بهم میگفت این آخرین باری نیست که میبینمش.وقتی میدیدمش اون حس سرزندگی و پویاییش منو به وجد میاورد.
بعد از نماز ناهار کمی استراحت....کلاسای بعدازظهر شروع شد.من بعداز ظهرا کلاس نداشتم.اما لپ تاپم رو میبردم تو کلاس کامپیوتر که دوستم تدریس میکرد،تا بچه ها بهتر یاد بگیرن.به خاطر همین اکثر بعدازظهرا هم تو امامزاده بودم.
من و دوستم با هم رفتیم امام زاده،کلاس کامپیوتر تشکیل شد و دوستم شروع کرد به درس دادن.من رفتم یه گوشه ای دورتر از کلاس نشستم.تو فکر بودم که یهو مبینا عمه ش اومدن پیشم و گفتن:شما کلاس نقاشی هم دارید؟یادم رفت بگم اسم این خانوم خوشکله مبینا بود.من گفتم که معلم نقاشیمون رفته شهر،الان نیست.مبینا گفتش که خب کامپیوتر یادم بده.گفتم من معلم کامپیوتر نیستم.گفتش که میدونم ولی چون از اون اول نبودم،الان چیزی از کلاس کامپیوتر متوجه نمیشم.من به ذهنم رسید که نقاشی کردن تو کامپیوتر رو یادش بدم.اینطوری با یک تیر دو نشون میزنم.هم نقاشی یادش میدم هم کامپیوتر.وقتی بهش گفتم خیلی خوشحال شد.گفتم خب از کی شروع کنیم؟ گفت:همین الان،گفتم همین الان؟!؟!؟!گفت آره.......... شروع کردیم.چه استعدادی داشت،واقعا بی نظیر بود.با اینکه تابه حال موس رو تو دستاش نگرفته بود،شروع کرد به نقاشی کردن و چقدر قشنگ هم نقاشی میکرد.انقدر خوشش اومده بود که میگفت:دیگه نمیخواد نقاشی یادم بدی،همین کامپیوتر خوبه. همینو یادم بده.طی این یکی دو ساعتی که باهم بودیم،فکر میکنم عمه ش 10 باری گفت مبینا جان دیره،بریم.

مبینا هم با نگاهی التماس گونه از عمه ش میخواست که فقط چند دقیقه ای بیشتر بمونه تا یاد بگیره.خلاصه با شرط اینکه عمه ش اجازه بده که مبینا فردا بیاد اونا رو راهی خونشون کردم.فردا صبح شد، طبق معمول کلاس ساعت 11:30شروع شد،اما خبری از مبینا نبود.خیلی منتظرش موندم.از دوستاش سراغش رو گرفتم. گفتن:احتمالا عمه ش اجازه نداده که بیاد،اون خیلی سخت گیره....بالاخره کلاس تموم شد و من همچنان منتظرش بودم...... با خودم گفتم،نه،اینطوری نمیشه.باید یه کاری بکنم.این بچه انقدر مشتاق یاد گرفتن هست که اگر الان من کاری انجام ندم، بعدها قطعا پشیمون میشم........خلاصه از مسئول گروه اجازه گرفتم و با دو تا از بچه های گروه و یکی از بچه های روستا رفتیم به سمت خونه ی عمه ی مبینا....تقریبا یک ربع پیاده راه بود.لپ تاپم رو هم با خودم برده بودم که اگر عمه ش اجازه نداد بیاد همونجا یادش بدم.تو راه همش نگران این بودم که نکنه رفته باشه روستای خودشون.رسیدیم به خونشون.یه خونه ی قدیمی چوبی تو دل روستا،در زدیم یه خانوم پیری اومد بیرون. گفتم با مبینا کار دارم،دستش رو به سمت راست نشون داد که یه خونه ی دیگه ای اونجا بود . اون خونه یه کم تازه ساخت تر بود.بچه ها مشغول عکس انداختن کنار خونه قدیمیه شدن.من و فاطمه(یکی از بچه های روستا)مبینا و عمه ش رو چند باری صدا زدیم،عمه ش اومد بیرون،با خودم گفتم دیگه حتما مبینا رفته خونه ی خودشون....اما چند لحظه بعد،خودش دوان دوان اومد،و مثل همیشه پرهیجان گفت:سلام.دور چشاش قرمز بود.از عمه ش پرسیدم چیزی شده؟ گفت:نه،میخواست بیاد کلاس،من وقت نداشتم بیارمش،به خاطر همین تا الان داشت گریه میکرد............ای کاش میدونستم و زودتر میومدم تا اون طفل معصوم انقدر اشک نریزه.
من گفتم:اشکالی نداره ،بعداز ظهر بیاد،من همه چیزو بهش یاد میدم.در کمال ناباوری عمه گفت:باشه،میارمش...چشاش برق زد وقتی عمه اینو گفت.اون قدرا هم که فکر میکردم عمه سخت گیر نبود....خیلی خوشحال و خندان با بچه ها برگشتیم امام زاده. اتفاقا به موقع هم رسیده بودیم،وقت اذان بود.نماز رو خوندیمو رفتیم محل اسکان.ناهار خوردیم و وقتی میخواستم کمی استراحت کنم،مسئول گروه گفت دانش آموزت اومده.سریع آماده شدم و رفتم امام زاده.چهار پنج ساعتی با هم بودیم،و هردومون میدونستیم که این آخرین باریه که همو میبینیم.

مبینا اون روز خیلی شیرین زبون تر شده بود.از خودش میگفت، از رویاهاش.اینکه قراره در آینده پزشک بشه و..........
در مدت این چهار پنج ساعت عمه ش مثل ساعت کوکی هر 10دقیقه یکبار میگفت دیره باید بریم.حالا من اسرار میکردم که خودم میارمش ولی قبول نمیکرد.........از لحظه ی خداحافظی نگم بهتره..........بالاخره مبینا رفت و من موندمو خاطراتش، نگاهش،سرزندگیش،شیرین زبونیش و .......
شاید این قصه خیلی ساده باشه.اما برای من خیلی ارزشمنده.
حداقل خیالم از این بابت راحته که تا اونجا که سعی داشتم واسش کوتاهی نکردم.و بیشتر از همه اینکه اون بچه ، با اینکه بچه بود ،ولی خیلی چیزا یادم داد. دوست دارم مثل اون همیشه پر از سر زندگی و هیجان و نشاط باشم.ذهنش پر از سوال بود . تو چشاش اینو خوندم.امیدوارم یه روزی جسارت پرسیدن سوالاتش رو پیدا کنه.تصوراتش از زندگی خیلی قشنگ بود، امیدوارم ذهنش آلوده به روزمرگی های دنیا نشه.




و در آخر

خدایا کمک کن از چَرای زندگی دل بکنم و به چِرای زندگی فکر کنم....................
چرا که عاقبت چَرا مرگ؛و عاقبت چِرا تولدی دوباره است..........
جشن تولد را دوست دارم.............
بیشتر از آن،جشن تولد دوباره ام را....................
   

موفق

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۰/۳۰
بچه بسیجی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی